تاریخچه و داستان بازی ها

داستان بازی اساسین کرید: ادیسه

با عرضه 24 نسخه اصلی و فرعی و فروش 150 میلیون نسخه‌ای، Assassin’s Creed یکی از محبوب‌ترین مجموعه‌ بازی‌های تاریخ است. مجموعه‌ای که حتی سیاست‌های ضعیف چندسال اخیر یوبی سافت هم نتوانسته به میزان محبوبیت آن ضربه بزرگی وارد کند.

یکی از دلایل محبوبیت بالای اساسین کرید کرید داستان آن است که در بازه‌های تاریخی مختلف و حول محور نبرد اسسین‌ها و تمپلرها روایت می‌شود. از طرفی همین موضوع باعث شده هر قسمت از منظر زمانی با شماره قبلی کاملا متفاوت باشد. موضوعی که اگرچه از تکراری شدن این سری تا حد زیادی پیشگیری کرده اما  باعث شده دنبال کردن خط داستانی آن به کاری دشوار تبدیل شود. به همین خاطر تصمیم گرفتیم تا داستان مجموعه اسسینز کرید را به صورت تایم لاین روایت کنیم و برای این کار به سراغ Assassin’s Creed Odyssey رفتیم که از منظر خط داستانی آغازگر ماجراهای این مجموعه پرطرفدار است‌‌. این شما و این هم اولین قسمت از داستان مجموعه اسسینز کرید‌.

برای تماشای داستان ویدیویی در یوتوب کلیک کنید

لیلا حسن ردی از نیزه لئونایدس، پادشاه بزرگ اسپارتا که علیه ایرانیان در نبرد ثرمپویل (Thurmpoile) جنگید را پیدا کرده است. با کمک سازمان اساسین‌ها، لیلا توانسته دو سری DNA از نیزه به دست آورد. او تصمیم میگیرد با استفاده از آنیموس، خاطرات کاساندرا (Kassandra) را موشکافی کند تا مکان عصای هرمس را پیدا کند. برای انجام بازی شما میتوانید در نقش کاساندرا یا الکسیوس (Alexios) باشید اما یوبیسافت، کاساندرا را به عنوان داستان اصلی در نظر گرفته چون او کسی است که در رمان وجود دارد. او در اسپارتا به عنوان یکی از نوادگان لئونایدس به دنیا آمد و از کودکی توسط پدرش آموزش دید تا به جنگجویی قوی تبدیل شود. نیزه لئونایدس به کاساندرا هدیه داده شد و این باور وجود داشت که او روزی در یونان فرد مهمی خواهد شد، اما پیشگوی دلفی (Oracle of Delphi) پیشبینی میکند که برادرش، الکسیوس، نابودی اسپارتا را رقم خواهد زد. الکسیوس برای خدایان قربانی شد و از صخره‌ای به پایین پرتاب شد. کاساندرا سعی کرد برادرش را نجات دهد، اما در واقع به مرگ او و یک کشیش کمک کرد. در نهایت کاساندرا به اتهام خیانت به کشورش، توسط پدر خود از کوه به پایین پرتاب شد.

کاساندرا زنده میماند و با یک قایق کوچک پارویی درحالیکه سلاحی به جز نیزه‌اش همراه نداشت و عقابی مرموز او را دنبال میکرد از اسپارتا فرار میکند. درنهایت او خود را در جزیره کفالونیا (Kephallonia) میبیند جایی که تاجری به نام مارکوس او را پیدا میکند. کاساندرا کودکی‌اش را با کار برای مارکوس و پرورش مهارت‌هایش به عنوان یک جنگجوی قوی میگذراند.

کاساندرا بزرگ شده و جنگجویی ماهر میشود و به عنوان مزدور کار پیدا میکند. کاساندرا درنهایت مردی به نام الپنور (Elpenor) را ملاقات میکند که او را برای کشتن یک ژنرال اسپارتایی استخدام میکند. وقتی کاساندرا فرد مذکور تحت عنوان گرگ اسپارتا را دنبال میکند، از فهمیدن اینکه او پدرش است جا میخورد. نیکولوس (Nikolaos) برای کاری که با او در کودکی کرده اظهار پشیمانی میکند و آشکار میکند که درواقع پدر ناتنی‌اش است. او نیکولوس را زنده میگذارد و درعوض با کلاهخود او نزد الپنور باز می‌گردد. با این باور که گرگ اسپارتا مرده است، الپنور

نقشه‌هایش برای ادامه دادن جنگ را برملا میکند و به کاساندرا کار دیگری پیشنهاد میکند؛ این بار کشتن مادرش. البته او قبول نمیکند و الپنور به افرادش دستور کشتن کاساندرا را میدهد، اما او در میانه نبرد فرار میکند.

کاساندرا که اکنون به دنبال پیدا کردن مادرش است، نزد پیشگوی دلفی می‌رود تا از او کمک بخواهد. پیشگو خطر فرقه کازموس (Cult of Kasmos) را افشا میکند که سعی دارند کاساندرا و خانواده‌اش را بکشند، اما او پی میبرد که پیشگو تحت کنترل فرقه است. پس از مواجهه با او، پیشگو به کاساندرا میگوید که الپنور یکی از اعضای فرقه است و اینکه پایگاه آنها زیر معبد آپولو قرار دارد. کاساندرا با الپنور مقابله کرده، او را میکشد و یونیفورم او را به عنوان لباس مبدل به همراه تکه عجیبی از یک هرم برمیدارد.

درحین حرکت زیر معبد، او پی میبرد که فرقه در تلاش است تا کنترل یونان را به دست بگیرد و در مراسم عجیبی شرکت میکند، اما مراسم با ورود یکی از اعضا به نام دیموس به تالار قطع میشود. دیموس ادعا میکند خائنی در میان آنهاست و همه اعضا مجبور میشوند هرم را لمس کنند تا خاطراتشان را افشا کنند. در اینجاست که کاساندرا از فهمیدن اینکه دیموس درواقع برادر کوچکش الکسیوس است، مبهوت میشود. الکسیوس عضو دیگری از فرقه را برای محافظت از خواهرش میکشد.

کاساندرا و متحدانش سپس در سراسر یونان سفر میکنند و علاوه بر شرکت در جنگ، با نیروهای فرقه نیز میجنگند. او گاهاً نمیتواند برادرش را که به کار برای فرقه ادامه میدهد متوقف کند؛ الکسیوس پریکلس (Perikles) را که شخصیتی سیاسی و مخالف فرقه و اهدافش است میکشد. درنهایت کاساندرا مادرش میرن (Myrrine) را پیدا میکند و او جای پدر واقعی‌اش را به کاساندرا میگوید. پس از سفر به جزیره ثرا (Thera)، کاساندرا دری به یک معبد ایسو پیدا میکند. با باز کردن در معبد با نیزه لئونایدس، او پدر واقعی‌اش، فیثاغورس را پیدا میکند. او در دروازه شهر گمشده آتلانتیس ایستاده است و به کاساندرا میراثش را شرح میدهد و همچنین به او میگوید که عصای هرمس به او اجازه داده برای مدتی بسیار طولانی زنده بماند. فیثاغورس به او میگوید که ماموریتش محافظت از اسرار شهر باستانی ایسو مقابل بشریت است و او را دنبال جمع‌آوری دست‌سازه‌های پیشگام میفرستد تا بتوانند شهر را برای همیشه ببندند.

کاساندرا دوباره به یونان باز می‌گردد و موفق میشود انتقام پریکلس را بگیرد و الکسیوس را قانع کند تا بار دیگر به او بپیوندد تا خانواده‌شان بتواند در خوشی زندگی کند. با شکست فرقه، او به یونان سفر میکند تا هیولاهای افسانه‌ای که محافظ دست‌سازه‌هایی هستند که فیثاغورس برای بستن دروازه آتلانتیس به آن‌ها نیاز دارد را نابود کند. پس از شکست دادن هیولاها، کاساندرا نزد پدرش باز می‌گردد و هردوی آنها پیامی از پیشگام که الثیا (Alethia) نام دارد را فعال میکنند. او به آنها میگوید که قدرت و دانش ایسو برای انسان‌ها نیست و مانع رسیدن آنها به پتانسیل حقیقی‌شان میشود. با تکمیل شدن این امر، فیثاغورس عصای هرمس را به دخترش میدهد و میمیرد.

با دیدن این‌ها، لیلا از آنیموس بیرون می‌آید و حالا جای شهر گمشده آتلانتیس را میداند. او و تیمش از کشتی الطیر 2 استفاده میکنند تا به جزیره سن‌اتوری سفر کنند. لیلا در آنجا از اینکه عصای هرمس کاساندرا را هنوز زنده نگه داشته است شگفت‌زده میشود. کاساندرای باستانی به لیلا میگوید که دنیا به تعادل نظم و آشوب برای بقا نیاز دارد و هشدار میدهد که اگر تمپلارها یا آدمکش‌ها برنده شوند، دنیا به پایان خواهد رسید. او قبل از اینکه عصا را تحویل دهد، به لیلا میگوید که او کسی است که تعادل را به این دنیا خواهد آورد. سپس عصا را به لیلا میدهد و در آغوش او میمیرد. لیلا با دانستن اینکه هنوز قسمت بزرگی از زندگی و خاطرات کاساندرا باقیمانده که به آنها کمک کند، سرش را تکان میدهد و با این دانش تصمیم میگیرد به آنیموس برگردد و سفرهای زندگی او را ادامه دهد زیرا خاطرات او مدت‌ها قبل از اینکه در آتلانتیس آرام بگیرد ادامه دارند.

 کاساندرا به مقدونیه سفر میکند و داریوس را ملاقات میکند که به عنوان یک آدمکش و بر خلاف فرقه باستانی کار میکند. فرقه در جستجوی داریوس و پسرش ناتاکاس است چون آن دو را افرادی آلوده میبیند که روزی دنیا را نابود خواهند کرد. او و داریوس با هم کار میکنند تا افراد فرقه که در تعقیب داریوس هستند را بکشند. با انجام این کار، داریوس کشور را به همراه پسرش ترک میکند. با این حال، کاساندرا وقتی به اچیا (Echia) سفر میکند، بار دیگر داریوس را میبیند. آنها دوباره علیه فرقه میجنگند که پناهجویان مقدونیه‌ای را در تلاش برای جلوگیری از فرار داریوس میکشد، و بار دیگر آنها موفق میشوند جلوی فرقه را بگیرند به پناهجویان اجازه دهند از مقدونیه فرار کنند. بعد از آن، گروه تصمیم میگیرد در مقدونیه زندگی کند و کاساندرا عاشق ناتاکاس میشود. آنها با هم پسردار میشوند و نام او را الپیدیوس (Elpidios) میگذارند.

کاساندرا از زندگی پر از جنگ و تنش خود کناره میگیرد تا در کنار خانواده‌اش باشد، اما فرقه دست برنداشته است و به روستای محل زندگی خانواده حمله میکند، ناتاکاس را میکشد و پسرشان را میدزدد. داریوس و کاساندرا به مسینیا میروند و به قلعه آن‌ها حمله میکنند. آنها با هم رهبر فعلی فرقه را شکست داده و الپیدیوس را نجات میدهند، اما کاساندرا میداند که پسرش با او هرگز در امان نخواهد بود. بنابراین داریوس پسرش را میگیرد و به مصر میرود.

کاساندرا که میداند باید اسرار عصای هرمس را بگشاید، به زمین‌های الیسیوم (Elysium) میرود و با اعضای نژاد ایسو که انسان‌ها به عنوان خدایان پرستش میکنند، ملاقات میکند. او با هرمس صحبت میکند و بیشتر درمورد عصایش یاد میگیرد و همزمان با جنگ داخلی خدایان دست و پنجه نرم میکند. کاساندرا به شورش آدونیس علیه پرسفون (Persephone*) کمک میکند تا به پیروزی برسد. سپس او و هرمس از پرسفون درخواست میکنند که راه بین بهشت و هیدیز (Hades-خدای دنیای مردگان در اساطیر یونان) را باز کند. بعد از اینکه پرسفون هرمس را از صخره‌ای پایین می‌اندازد، افشا میکند که کلید دروازه هیدیز روی قلاده سگ پرسفون بوده است. بنابراین او سگش و سیب عدن درونش را به سمت کاساندرا می‌اندازد. سگ که روز (Ros) نام دارد، درواقع سربروس(Cerberus-سگ سه سر در اساطیر یونان) محافظ هیدیز است و کاساندرا چاره‌ای جز شکست این موجود قدرتمند ندارد، اما در نهایت موفق به شکست او میشود.

با شکست سربروس، هیدیزخودش به او نزدیک میشود. با مرگ محافظ هیدیز، درگاه‌ها به سمت تارتاروس (Tartarus-دوزخ در اساطیر یونان) شروع به باز شدن میکنند و هیدیز به کاساندرا دستور میدهد محافظان جدیدی برای دروازه های هیدیز پیدا کند. پس از انجام این کار، کاساندرا از او میخواهد درمورد عصا چیزهای بیشتری به او بیاموزد، اما حاکم جهان زیرین از او میخواهد که پنجمین محافظش باشد و او مجبور میشود با هیدیز مبارزه کند. قبل از اینکه بتواند هیدیز را شکست دهد، پوسایدن (Poseidon-خدای دریا در اساطیر یونان) از راه میرسد و او را به آتلانتیس میبرد.

با رسیدن به شهر باستانی، خدای دریا پیشنهاد میدهد که کاساندرا را معاون خود کند، به این امید که چون او نیمه ایسو است، بتواند تنش بین ایسو و انسانها را آرام کند. کاساندرا با کار در شهر برای کسب اطلاعات درمورد عصا، پی میبرد که برخی از ایسو انسان‌ها را میدزدند، روی آن‌ها آزمایش انجام میدهند و موجودات افسانه‌ای غول‌پیکر به وجود می‌آورند. بعد از اینکه کاساندرا آخرین پروژه،  المپیوس (Olympius) را شکست میدهد، نزد پوسایدن باز می‌گردد و به او خبر میدهد که امکان نجات آتلانتیس وجود ندارد. با کمک هم، او و پوسایدن شهر آتلانتیس را نابود میکنند و با این کار، لیلا ناگهان در آنیموس بیدار میشود و آشکار میشود که او در حال تجربه خاطرات الثیا بوده، یک ایسو که قبل از فروپاشی آتلانتیس معاون پوسایدن بوده است. این ایسو خاطراتش را ذخیره کرد تا لیلا یاد بگیرد چطور از عصای هرمس در آینده استفاده کند. با این وجود، آبسترگو به مخفیگاه آدمکش‌ها حمله میکند به این امید که عصای هرمس را بدست آورد تا آنها بتوانند در پایان دنیا زنده بمانند. لیلا موفق شد تمپلارها را شکست دهد و دوباره با آدمکش‌ها ارتباط برقرار کند.

ممکن است از خود بپرسید چرا کاساندرا می‌آید و نشان میدهد که زنده است و بعد ما به خاطراتش برمیگردیم؛ اینها داستان‌های DLC هستند. اولی با داریوس مربوط به افسانه اولین شمشیر(Legend of the First Blade) و دومی قسمت‌های آتلانتیس (Atlantis Chapters) است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا